بهار

به وبلاگ من خوش اومدین

دیگر بوی بهار ..

۲,۵۶۵ بازديد
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند


زندگی یک بازی درد آور است..

۲,۶۶۸ بازديد

زندگی یک بازی درد آور است . زندگی یک اول بی آخر است

زندگی کردیم اما باختیم . کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را . بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را باهمین غمها خوش است . باهمین بیش و همین کمها خوش است

زندگی را خوب باید ازمود . اهل صبرو غصه و اندوه بود

من حسرت دیدار تو دارم

۲,۷۳۰ بازديد
من حسرت دیدار تو دارم به که گویم
از بهر تو من ابر بهارم به که گویم
غیر از تو کسی را به خدا دوست ندارم
از نرگس چشم تو خمارم به که گویم


دست ات را به من بده

۲,۶۵۴ بازديد
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.


ای نو بهار خندان

۲,۸۲۴ بازديد
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی


هی یار ...

۲,۶۶۵ بازديد
یــار 
هــی یــار، یـــار!
اینجا اگرچه گاه،
گل به زمستانِ خسته … خــار می شود
اینجا اگرچه روز
گاه چون شب تار می شود،
اما بهــار می شود،
مــن دیده ام که می گویم!


جوونی هم بهاری بود

۲,۸۵۱ بازديد

جوونی هم بهاری بود و بگذشت

به ما یک اعتباری بود و بگذشت

میون ما و تو یک الفتی بود

که آن هم نوبهاری بود و بگذشت


دیگر بوی بهار ...

۲,۷۹۳ بازديد
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند



 

از عشق بهار

۳,۰۲۹ بازديد

از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب

لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب

امد بهار خرم

۲,۸۷۴ بازديد

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار زینت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد

لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نقاط برق روشن و تندرش طبل زن

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار

و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب

خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه

چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود

به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب

باران مشک بوی ببارید نو بنو

وز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

لاله میان کشت درخشد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن

بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب