قاصدک از تو خبر آوردند!
که دلت خسته ز دیدار من است!؟
همه سرمای زمستان دیدم
تو فقط پیک بهارم بودی
قاصدک،پر پرواز تو را باد بچید!
که پیام دل ما را به آن کوچه رساندی دیشب!؟
تا به کی گوش به فرمان نسیم سحری؟
گر نداری دل عاشق لااقل آزاده باش!
گفته بودی دلخوشی خوشتر ز دلباختگیست!! دل مباز
گر دل ببازی خوشی دل را ز یادت میبرد؟!!
گفته بودم : آرزویم را به تو ای نارفیق!
راز دل را بر دل بیگانگان پنهان بدار ، من نگفتم؟؟
داد از این بیداد تو!!
چون دو هفته سال بهر انتظار یک خبر آسان نبود
قاصدک همخانهای اینجا نبود قاصدک میخانهها جای دل تنها نبود
جام می را من به خون دل همی پر کردهام
آشیان دل به پابوس پیام آور نشست
بس که شلاقش زده آن نارفیق پایش شکست
قاصدک این رسم دلداری نبود
قاصدک این رسم دلداری نبود
دوش رفتم که سر کوچه ببندم تاج گل
گر تو آئی خستگی را سرکنی بر بام گل
لنگ لنگان آمدم بهر پیامت قاصدک
سر آن کوچه دگر بلبل بیچاره نبود!!
در سکوت دل خود زیر مهتاب بلبلک آنجا نبود
به قفس خندیدم که درش باز و پیامی بر جاست
خط این نامه به امضای تو بود!!
که دلت خسته شده از دل ما
قاصدک هر جا که هستی خوش نشین باش و بدان
ساده دل دل را به زلف یار میبازد چه خوش