سه شنبه ۱۴ آذر ۹۶ | ۱۳:۵۰ ۴,۶۶۰ بازديد
تو نیستی که ببینی ،
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست ،
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست ،
چگونه جای تو در زندگی سبز است ،
هنوز پنجره باز است ،
و تو از بلندی ایوان به باغ می نگری ،
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها ،
به آن تبسم شیرین ،
به آن تبسم مهر ،
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند ،
تمام گنجشکان ،
که در نبودن تو ،

مدام مرا به باد ملامت گرفته اند ،
ترا اینچنین به نام صدا می کنند ،
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است ،
طنین #شعر تو در ترانه ی من ،
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد ،
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من ،
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید ،
به روی لوح سپهر ،
ترا چنانکه دلم خواسته است ، ساخته ام ،
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر ،
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر ،
به چشم همزدنی ،
میان آن همه صورت ترا شناخته ام ،
به خواب می ماند ،
تنها به خواب می ماند ،
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند ،
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار ،
به مهربانی یک دوست از تو می گویم ،
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...
جواب می شنوم !
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو ،
به روی هر چه در این خانه است ،
غبار سربی اندوه بال گسترده است ،
تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من ،
بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است ،
غروب های غریب ،
در این رواق نیاز ،
پرنده ساکت و غمگین ،
#ستاره بیمارست ،
و ... دو چشم خسته ی من ،
در این امید عبث ،
دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست ...
تو نیستی که ... ببینی ...
تو نیستی که ... ببینی ...