پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶ | ۱۶:۱۷ ۵,۰۳۰ بازديد
آن شبی که برایم پر از درد و دلتنگی بود دوباره فرا رسید، ای کاش که فرا نمیرسید!
شبی که خستگی زندگی را از تمام وجودم احساس کردم، یک شب پر از درد و دلتنگی…
شبی که در آغاز با بغض غریبی آغاز شد اما تمام غم و غصههای دلم٬ بغضم را شکستند و چشمانم را وادار به اشک ریختن کردند…
اشکهایی که تمامی نداشتند و قطره قطره مثل خون بر زمین میریختند…
یک شب مهتابی ٬ در حالی که مهتاب نظاره گر چشمهای خیسم بود…

هر لحظه که خاطرههای با هم بودنمان در خاطرم تکرار میشد دلم به درد میآمد…
هر قطره از اشکهایم به یاد هر کدام از خاطرههای شیرین با هم بودنمان بود…
یک شب تلخ بلند با یک عالمه دلتنگی٬ سهم چشمهای بی گناهم بود….
فرا رسید شبی که باز باید به یاد تو تا سحر اشک بریزم…
این بار همدم من یاد و خاطرههای با هم بودنمان و همزبان من صدای هق هق گریههایم بود….
دیگر هیچ امیدی به آن نداشتم که سحرگاه را ببینم٬ دیگر دنیا را تیره و تار میدیدم…
و ای کاش تو در آن شب در کنارم بودی که ببینی من چقدر تو را دوست میدارم تا بدانی که بدون تو هر شبم برایم همان شب یلدای چشمانم هست!