شب

به وبلاگ من خوش اومدین

عشق نمیتونه

۲,۹۴۶ بازديد

عشــــق نمیتـــــونه

ولــــت کـــــنه

ولــــــــی خــــــــوب

 میتـــــونه 

لــــهت کــنـــہ


با خیالت عمری...

۲,۹۳۷ بازديد

با خیالت عمری،روز و شب درگیرم

توی رویام هر شب،دستتُ می گیرم

بی تو خیلی تنهام، چقد از من دوری

رفتی و با گریه، گفتی که مجبوری

تو دلم آتیشه، بگو بر می گردی

با نگاه ِ خسته ت، منو عاشق کردی

اگه عاشق باشیم، دوری َم شیرینه

لحظه هامون رنگه، شادیُ می بینه

واسه رویای من، بهترین تعبیری

اگه باهم بودیم، دستمو می گیری؟


آغوش تو ای مادر...

۳,۰۳۰ بازديد

آغوش تو ای مادر من بستر ناز است

لالایی شب هات مرا گلشن ساز است

رخسار و وجود تو مرا پیکر مهر است

هم قبله و هم کعبه و هم عشق و نیاز است . . .

مادر روزت مبارک


عشق جانان...

۲,۸۹۹ بازديد
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود
لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل
وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی


در همین حسرت

۲,۹۵۷ بازديد
در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام . . .


با تو بودن

۳,۰۱۶ بازديد
لحظه ها را با تو پرپر میکنم 

 

گاهگاهی چشم خود تر میکنم

صبح و شب یادت مرا پرکرده است 

زندگی را با تو من سر میکنم 

خوب و شیرین منی عمر منی 

روزهایم با تو بهتر میکنم 

خوب میدانی برایت زنده ام 

این دل شوریده را بهر تو اطهر میکنم 

باز امشب ....

۳,۰۴۸ بازديد

باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است

آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

هیچ کسی تلخی لبخند مرا درک نکرد

های های دل دیوانه ی من پنهانی است


متن و شعر عاشقانه شب یلدا

۳,۵۲۷ بازديد
آن شبی که برایم پر از درد و دلتنگی بود دوباره فرا رسید، ای کاش که فرا نمی‌رسید!
شبی که خستگی زندگی را از تمام وجودم احساس کردم، یک شب پر از درد و دلتنگی…
شبی که در آغاز با بغض غریبی آغاز شد اما تمام غم و غصه‌های دلم٬ بغضم را شکستند و چشمانم را وادار به اشک ریختن کردند…
اشک‌هایی که تمامی نداشتند و قطره قطره مثل خون بر زمین می‌ریختند…
یک شب مهتابی ٬ در حالی که مهتاب نظاره گر چشمهای خیسم بود…