پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸ | ۱۳:۲۱ ۳,۷۷۰ بازديد
تا قبل از
در آغوش گرفتنش،
گمان میکردم
زندگی فقط
زنده بودن است…
در آغوش گرفتنش،
گمان میکردم
زندگی فقط
زنده بودن است…
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما…
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا…
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من…
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن